افسانه مامان کیان جون

کنجکاوی کیان جون

سلام مامان جون.خوبی قربونت برم؟وقتی این مطالبو بخونی نمیدونم چندسالته ولی امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی. پسرم الان که دارم مینویسم شما سه سال و هفت ماهته و خیلی کنجکاو و شیطون شدی.کارای عجیب غریب زیاد میکنی.منم تا جاییکه برات خطر نداشته باشه میذارم کنجکاوی کنی و چیزهای مختلفو کشف کنی. عزیزم چند روزی هوا سرد شده و ماهم بخاری گذاشتیم.یه روز که توپ هاتو ریخته بودی وسط هال و باهاشون بازی میکردی یهو به ذهنت رسید که توپاتو گرم کنی به بخاری و بزنی به صورت خودت و من.چند باری این کارو انجام دادی و منم رفتم تو اشپزخونه مشغول کارام شدم که یهو گفتی مامان بیا ببین اینا چسبیدن اینقدر توپ هارو به بخاری نگه داشته بودی که ذوب شده بودن و چسبیدن بودن ب...
25 آبان 1398

برگشت من به وبلاگم و شروعی دوباره

سلام به همگی.4 ساله به وبلاگم سر نزدم و نمیدونم که اصلا کدوم دوستام هنوز هستن و وبلاگ نویسی رو ادامه میدن و کدوما نیستن.به هر حال من میخوام دوباره شروع کنم.زمانیکه وبلاگ مینوشتم هنوز بچه نداشتم و بیشتر در مورد خودم و همسرم و اشپزی هام می نوشتم. ولی خب الان یه پسر سه ساله و نیمه دارم که هیچ خاطره ای متاسفانه ازش ثبت نکردم و خیلی افسوس میخورم. اما سعی میکنم همین جور که خاطراتمو مینویسم هرچی از گذشته ها یادم اومد بنویسم. امیدوارم دوستای قدیمم دوباره پیداشون کنم.اگه بودین پیام بدین خوشحال میشم واقعا. ابان 98
23 آبان 1398
1